در پیاده روهای سرپوشیده
بولونیا که بوی قدمت قرون وسطاییشان با ادرار سگان آمیخته شده است ,در
حالیکه بارانی شدید در بیرون از این دالان ها ، بر کف خیابان و سقف خانهها
و کلیساها ضربات شدیدی وارد میکند , قدم میزنم. سگی کوچک و سیاه به
همراه صاحبش که پیرزنی با موهای سفید و
لباس یکدست سیاه است , جلو من حرکت میکند. سگ میایستد و شروع به شاشیدن
به دیوار پشت پایش می کند تا مالکیت خود بر آن حوزه را , به نمیدانم چه
کسی , نشان دهد. همزمان, صدای ناقوس این صومعهها به گوش میرسد. همه این
تصویر و بوها و صداهای زنده مرا به درون خودم فرو میبرد. "کمتر حقیقتی
مانند ادرار سگان بر در و دیوارهای قدیمی این شهر،برای تعیین قلمرو خود ،
پوچی و بی اهمیتی دنیای ما را نشان میدهد". روزانه دهها سگ را میبینم که
بر قلمرو دیگر سگان میشاشند تا مایملک به ظن خودشان واقعی و در اصل خیالی
خودشان را مرز بندی کنند و به ساعتی نمیکشد که آن قلمرو، با ادرار دیگر
سگان بارها و بارها عوض میشود و زمان و هستی، در نهایت قلمرویی را برای
هیچ کدام به رسمیت نمیشناسد و هیچ سگی به قلمرو خویش نمیرسد. قصه آدمیان
هوشمند اما بسی دردناک تر است... آنها برای تعیین قلمروها و مایملکهای
خویش به دزدی و کلاه برداری و دروغ و جنایت و در یک کلمه شیادی میپردازند
و با هزار و یک وسیله آنرا توجیه میکنند. صدای این ناقوسها در طول قرنها
، شاهد همه این فجایع بوده است بی آنکه توانسته باشد آدمیزاده را بیدار
کند. احساس میکنم هیچ وسیله یی نتوانسته است بشر را , بیدار که سهل است،
آدم کند ! ضربات ناقوس کلیسا تمام میشود و صدای مستمر و ضعیف شونده طنین
زنگ آن, جذب دیوارهای شهر میشود. به ناگاه به خودم میایم. پیرزن ، سگ را به
زور کشیدن قلاده یی که بر گردنش است ، از ملک خیالیش دور میکند و دوان
دوان به سمت گورستان قدیمی شهر گام بر میدارد. من هم , مسیرم را به سمت
گورستان تغییر میدهم تا شاید برای دقایقی در زندگی هم که شده، حقیقت محض
را ، حتا اگر برای لحظه یی چند باشد را، درک کنم. ولی غافل از اینکه
لایحتمل، به زودی آنرا فراموش میکنم و شاید شاش دیگر بار سگی ، پوچ بودن
قلمروها و دیدن دوباره قبرستانی جایگاه صاحبان این قلمروها را برای من یاد
آور شوند ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر