۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

شاش سگان, حقیقت هستی‌



در پیاده روهای سرپوشیده بولونیا که بوی قدمت قرون وسطاییشان با ادرار سگان آمیخته شده است ,در حالیکه بارانی شدید در بیرون از این دالان ها ، بر کف خیابان و سقف خانه‌ها و کلیساها ضربات شدیدی وارد می‌کند , قدم میزنم. سگی‌ کوچک و سیاه به همراه صاحبش که پیرزنی با موهای سفید و لباس یکدست سیاه است , جلو من حرکت می‌کند. سگ می‌‌ایستد و شروع به شاشیدن به دیوار پشت پایش می‌ کند تا مالکیت خود بر آن حوزه را , به نمیدانم چه کسی‌ , نشان دهد. همزمان, صدای ناقوس این صومعه‌ها به گوش می‌رسد. همه این تصویر و بوها و صداهای زنده مرا به درون خودم فرو میبرد. "کمتر حقیقتی مانند ادرار سگان بر در و دیوارهای قدیمی‌ این شهر،برای تعیین قلمرو خود ، پوچی و بی‌ اهمیتی دنیای ما را نشان میدهد". روزانه ده‌ها سگ را میبینم که بر قلمرو دیگر سگان میشاشند تا مایملک به ظن خودشان واقعی‌ و در اصل خیالی خودشان را مرز بندی کنند و به ساعتی نمی‌‌کشد که آن قلمرو، با ادرار دیگر سگان بارها و بارها عوض میشود و زمان و هستی‌، در نهایت قلمرویی را برای هیچ کدام به رسمیت نمی‌شناسد و هیچ سگی‌ به قلمرو خویش نمیرسد. قصه آدمیان هوشمند اما بسی‌ دردناک تر است... آنها برای تعیین قلمرو‌ها و مایملک‌های خویش به دزدی و کلاه برداری و دروغ و جنایت و در یک کلمه شیادی می‌‌پردازند و با هزار و یک وسیله آنرا توجیه میکنند. صدای این ناقوس‌ها در طول قرن‌ها ، شاهد همه این فجایع بوده است بی‌ آنکه توانسته باشد آدمیزاده را بیدار کند. احساس می‌کنم هیچ وسیله یی نتوانسته است بشر را , بیدار که سهل است، آدم کند ! ضربات ناقوس کلیسا تمام میشود و صدای مستمر و ضعیف شونده طنین زنگ آن, جذب دیوارهای شهر میشود. به ناگاه به خودم میایم. پیرزن ، سگ را به زور کشیدن قلاده یی که بر گردنش است ، از ملک خیالیش دور می‌کند و دوان دوان به سمت گورستان قدیمی‌ شهر گام بر می‌دارد. من هم , مسیرم را به سمت گورستان تغییر میدهم تا شاید برای دقایقی در زندگی‌ هم که شده، حقیقت محض را ، حتا اگر برای لحظه یی چند باشد را، درک کنم. ولی‌ غافل از اینکه لایحتمل، به زودی آنرا فراموش می‌کنم و شاید شاش دیگر بار سگی‌ ، پوچ بودن قلمروها و دیدن دوباره قبرستانی جایگاه صاحبان این قلمروها را برای من یاد آور شوند ...

هیچ نظری موجود نیست: